در سرزمینی بسیار دور از اینجا،در آن سوی رود سبز، زمانی کوه سیاهی بود که قله اش،مثل تکه ف نخراشیده و نتراشیده ای،سفیدی آسمان را می شکافت. روستاییان اسم آن کوه را <کوه بی ثمر> گذاشته بودند. چون در آنجا هیچ گیاهی نمیرویید و هیچ پرنده و چرنده ای ماندگار نمیشد.
در گوشه ی تنگی از جایی که کوه بی ثمر و رود سبز به هم می رسیدند،روستایی بود که رنگش به علت سختی و نامرغوبی زمین های اطراف به قهوه ای مات میزد. روستاییان برای کشت برنج در آن زمین های سفت و سخت، ناچار بودند مزارع را غرق آب کنند و هر روز با قدم های سنگین در گل و شل راه بروند، خم شوند و نشاهای برنج را بکارند.
کار کردن در گل و شل، گل ها را به همه جا پخش و پلا می کرد و خورشید سوزان، لباس ها و موها و کلبه های گل آلود مردم را خشک می کرد و رفته رفته، بخاطر گل خشک، رنگ همه چیز در روستا، رنگ خاکی به خود گرفته بود
مرینت: دیگه نمیخواهم ابر قهرمان باشم من اون گربه رو اونجوری که فکر میکنه دوست ندارم تیکی من نمخواهم از قهرمانیم سوء استفاده کنم اونجوری اسمم ابر سوء اسفاده
تیکی:مرینت فکر نمی کنم کار خوبی باشه تو داری پنهان کاری میکنی من از این کار متنفرم خیلی خیلی
توی مدرسه ادرین به مرینت میگه میخواهد باهاش صبحت کنه خصوصی و ادرس یه جایی را میده میگه که مرینت بیاد اونجا
بعد از مدرسه مرینت میره به اون ادرس یه خونه ی خوشگل درش بازه مرینت کم کم میترسه ولی میره تو یه میزو دوتا صندلی اونجاس مرینت میره داخل یه نامه اونجاس که روش نوشته : برو لباست را عوض کن لباس روی تخته
درباره این سایت